جدول جو
جدول جو

معنی پر دسته - جستجوی لغت در جدول جو

پر دسته
دسته ی تلم (محفظه ی چوبی کره گیری) وسیله ی دوغ زنی و کره گیری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سردسته
تصویر سردسته
سرپرست و بزرگ تر یک دسته از مردم سرگروه، سرکرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرشکسته
تصویر پرشکسته
پرنده ای که بالش شکسته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی خسته
تصویر پی خسته
پای خست، پایمال شده، لگدکوب شده، خسته، درمانده، ناتوان، عاجز، برای مثال دل خسته و محرومم و پی خسته و گمراه / گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۲۰)
فرهنگ فارسی عمید
(سَ دَ تَ / تِ)
رئیس. قائد. پیشوا. (یادداشت مؤلف) : سردستۀ دزدان. سردستۀ آشوبگران: به سرکردگی شخصی از ایشان که او را ’سردسته’ مینامند در هر محله از محلات شهر تعیین نماید. (تذکرهالملوک چ 2ص 48) ، چوب و عصای دستی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ سِ دَ)
ذخیره. پس انداز. یخنی. ذخر.
- پس دست خود داشتن و پس دست نگاه داشتن، ذخر. اذخار. ذخیره کردن برای موقع احتیاج. پس انداز کردن. یخنی نهادن.
- پس دست کردن، پنهان کردن. اندوختن. ذخیره نهادن:
وگر بخانه زری ماند زن کند پس دست.
امیرخسرو دهلوی (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ تَ / تِ)
پرداخته. اداشده. تأدیه شده، پرداخته. تهی. خالی. مخلی. صافی:
نه ازدل بر او خواندند آفرین
که پردخته از تو مبادا زمین.
فردوسی.
پیاده شدند آن سران سپاه
که از سنگ پردخته مانند چاه.
فردوسی.
چو گرگین به درگاه خسرو رسید
ز گردان در شاه پردخته دید.
فردوسی.
چو مهتر سراید سخن سخته به
ز گفتار بد کام پردخته به.
فردوسی.
از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازو خردساز و بر سخته گوی.
اسدی.
، فارغ. آسوده. فارغ شده از جمیع علائق و عوایق. (برهان) :
زبانش چو پردخته شد ز آفرین
ز رخش تکاور جدا کرد زین.
فردوسی.
چو زین باره گفتارها سخته شد
نویسنده از نامه پردخته شد.
فردوسی.
چو پردخته شد زآن بیامد دبیر
بیاورد مشک و گلاب و حریر.
فردوسی.
بهر کاره در شیر چون پخته شد
زن و مرد از آن کار پردخته شد.
فردوسی.
ز زادن چو آن دیو پردخته شد
روانش از آن دیو پدرخته شد.
فردوسی.
بر او آفرین کرد (سیاوش) بردش نماز
سخن گفت با او سپهبد (کاوس) براز
چو پردخته شد هیربد را بخواند
سخنهای شایسته چندی براند
سیاووش را گفت با او برو
بیارای دل را بدیدار نو.
فردوسی.
وزآن گور پردخته گرد دلیر
همه خورد تنها و نابوده سیر.
اسدی.
، تمام. انجام گرفته. انجام یافته. تمام شده. بپایان رسیده. به آخر رسیده. کمال یافته. ساخته. و رجوع به پردخته شدن شود، خلوت. خالی. رجوع به پردخته کردن شود:
چو پردخته شد جای بر پای خاست
نیایش کنان گفت کای شاه راست
خرد بر دلم راز چونین گشاد
که هستی تو جمشید فرخ نژاد.
اسدی.
، ساخته. آماده. حاضر. مهیا. مرتب. ترتیب یافته. ترتیب داده، جلاداده. صیقل زده، آراسته. زینت داده، سرگرم. مشغول. درساخته. مشغول شده. اشتغال یافته. مشغول گردیده. (برهان)، انگیخته، ترک داده، دورکرده.
- پردخته شدن، تمام شدن. به آخر رسیدن. به انجام رسیدن. بپایان رسیدن:
چو بازارگان را درم سخته شد
فرستاده را کار پردخته شد.
فردوسی.
بفر سپهدار فرخنده فال
شد آن شهر پردخته در هفت سال.
اسدی.
چو پردخته شد نامه را مهرکرد
فرستاد گردی شتابان چو گرد.
اسدی.
بگفت این سراسر یهودا نوشت
چو پردخته شد نامه را درنوشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- ، خالی شدن. تهی شدن. صافی شدن. مخلی شدن. پاک شدن. پاک گردیدن:
چو پردخته شد از بزرگان سرای
برفتند به آفرید و همای.
فردوسی.
بآذرمه اندر بدو روز هور
که از شیر پردخته شدپشت گور.
فردوسی.
- ، فارغ شدن. آسوده شدن. فارغ گشتن از. فراغت یافتن از:
نویسنده پردخته شد ز آفرین
نهاد از بر نامه خسرو نگین.
فردوسی.
چو پردخته شد زآن دگر ساز کرد
در گنج گرد آمده باز کرد.
فردوسی.
چو پردخته شد ماه برپای خاست
نیایش کنان گفت کای شاه راست.
فردوسی.
سپیده چو از کوه سر بردمید
طلایه سپه را بهامون ندید
بیامد بمژده بر شهریار
که پردخته شد شاه ازین کارزار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ تَ / تِ)
عصا و چوب دست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ بَ تَ /تِ)
که پر وی ببسته باشند:
که چون مرغ پربسته بودی مدام
همه کار ناکام و بیکار و خام.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ)
مرکّب از: بی + دسته، مقابل دسته دار: کوزۀ بی دسته چو بینی بدو دستش بردار. (یادداشت مؤلف، رجوع به دسته شود
لغت نامه دهخدا
(پَ شِ کَ تَ / تِ)
مرغ پرشکسته، بال شکسته
لغت نامه دهخدا
تصویری از پر بسته
تصویر پر بسته
مرغی که پر او را بسته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردسته
تصویر سردسته
پیشوا، قائد، رئیس
فرهنگ لغت هوشیار
ذخیره اندوخته پس افکندن پس انداز پس او گند، آنچه از اقساط بدهی و قرضی در موعد خود پرداخت نشده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
هرگز، مبادا، حاشا، معاذالله، پرگس، (بهمت چون فلک عالی بصورت همچو مه رخشا فلک چون او بود ک پر گست، مه چون او (قطران) یا پر گست باد، دور باد، (سخنها که گفتی تو پر گست باد، دل و جان از آن بد کنش پست باد خ) (فردوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پردخته
تصویر پردخته
ادا شده، پرداخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تر دست
تصویر تر دست
جلد چست چالاک زرنگ، ماهر حاذق، نیرنگ باز شعبده گر مشعبد حقه باز
فرهنگ لغت هوشیار
کارگری که بمقام استادی نرسیده اماازمرحله مبتدی بودن نیز گذشته و باید زیر دست استاد کار کند. توضیح بیشتر به کارگر خمیر گیری که زیر دست استاد (خلیفه) کار میکند اطلاق شود ، معاون یاور دستیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر شکسته
تصویر پر شکسته
بال شکسته: مرغ پر شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طردسته
تصویر طردسته
استوار کردن، محکم ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی که سر آن مسدود باشد (پاکت جعبه صندوق) مقابل سرباز سر گشاده، مخفی پنهان، برمز پوشیده: سخن سربسته گفتی با حریفان خدارا زین معما پرده برار (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بر دست
تصویر بر دست
((بَ دَ))
حاضر، آماده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سردسته
تصویر سردسته
آق سقل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از از دسته
تصویر از دسته
از جمله
فرهنگ واژه فارسی سره
باشی، رئیس، سرجنبان، سردار، سرکرده، سرگروه، سلسله جنبان، عمید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کهنه، ژنده
فرهنگ گویش مازندرانی
رمه ی گاو
فرهنگ گویش مازندرانی
زر دستی، ظرفی که در آن میوه، سبزی و پنیر گذارند، پیش دستی
فرهنگ گویش مازندرانی
دسته دسته
فرهنگ گویش مازندرانی
دسته های درو شده ی شالی
فرهنگ گویش مازندرانی
پس انداز
فرهنگ گویش مازندرانی
عقب مانده
فرهنگ گویش مازندرانی
پس مانده، جامانده و وامانده، لاغر شده
فرهنگ گویش مازندرانی
پرگرفته، پرواز کرده
فرهنگ گویش مازندرانی
کنار، بغل، همسایگی، کتف
فرهنگ گویش مازندرانی